Sunday, May 6, 2007

بانوي سبز پوش


چقدر خسته ام
چقدر شكسته
چقدر درد مي كند تن واژه هاي نانوشته ام
آه بانوي سبز پوش قبيله آنطرف رود
دستهايم
_ اين دو كودك بازيگوش _
خسته و شكسته اند
از نبرد بين بودن و نبودن بهار
و اين روح زنانه ام
محكوم به اعدام است !!!


هميشه چيزي هست
هميشه چيزي بايد باشدبراي محكوم كردن
بانو من گناهكارم
و تقاص گناهم
فرياد خاموشي بر سر واژه هاست


آه بانوي سبز پوش قبيله آنطرف رود
شانه هايت
دست هايت
چشم هايت
هميشه سبز
براي نجات واژه هايم تكه اي ابر بياور!!!

اشك

چشمهايت را كه مي بندي
من فرو مي ريزم
گونه هايت را مي بوسم
و روي گردنت خاموش مي شوم!!!