Sunday, May 6, 2007

بانوي سبز پوش


چقدر خسته ام
چقدر شكسته
چقدر درد مي كند تن واژه هاي نانوشته ام
آه بانوي سبز پوش قبيله آنطرف رود
دستهايم
_ اين دو كودك بازيگوش _
خسته و شكسته اند
از نبرد بين بودن و نبودن بهار
و اين روح زنانه ام
محكوم به اعدام است !!!


هميشه چيزي هست
هميشه چيزي بايد باشدبراي محكوم كردن
بانو من گناهكارم
و تقاص گناهم
فرياد خاموشي بر سر واژه هاست


آه بانوي سبز پوش قبيله آنطرف رود
شانه هايت
دست هايت
چشم هايت
هميشه سبز
براي نجات واژه هايم تكه اي ابر بياور!!!

اشك

چشمهايت را كه مي بندي
من فرو مي ريزم
گونه هايت را مي بوسم
و روي گردنت خاموش مي شوم!!!

Friday, April 27, 2007

sms


ساعت 12 از شب هر روزه من است
پيغامهاي بي جواب من
با التهابه جوابي كه هرگز نداده اي
همواره توام است .

اگر تو بازنگردي...

اگر تو باز نگردي
نه اين زمين كروي گوشه دار مي شود
نه بهار راهش را گم مي كند
اگر تو باز نگردي
فقط كودكانه هاي من بي آنكه بزرگ شوند
پير مي شوند!!!

Monday, April 23, 2007

برای در خورت بودن صدایم کن!!!

محمد جان صدایم کن
نه با بغض و نه با تردید
صدایم کن به آوای خوش یک عشق
به تفسیر اقاقی ها
به یک سجاده صحبت با خدای ما


محمد جان نگاهم کن
نگاهت روح و جان دارد
نگاهت کهکشان دارد
شهابی و به دنباله خطی تا بی کران دارد


من اینجا سخت تنهایم
و می لرزد تمام پیکرم در سوز این سرما
محمد جان تو تن پوش صدایم شو
و بر دستان لرزانم بسان پوششی پشمی
پناهم شو!!!


محمد جان دلم اینجا اسیر دست شیطان شد
نبودی و تن پاکم
به گرد دوری چشمان پاکت سخت غلطان شد


تو چوپانی و من بره
و این دره هزاران گرگ و کرکس در درون دارد
صدای زوزه گرگان
و من تنها...
محمد جان پناهم شو
شعرها و نثرها و نامه هایم شو دلیل
برای هر غزل بیت و
برای شانه هایم تکیه گاهم شو


محمد جان تو پاکم کن
تو با اشک دو چشمانت
به غسل توبه و تطهیر پاکم کن
برای در خورت بودن
برای با خدا بودن
رهایم نه...
صدایم کن!!!
29/1/86
23:45

بخاطر همه آدهاي دور... بخاطر همه آدمهاي نزديك

نوازش بومي و بياباني دستهاي تو
بيابانگرد مي كند
هر ليلي سر به راهي را
پس چرا خورده مي گيري
و با لبخندي از جنس مرجانهاي آبي
_ زيبا و كشنده _
به استهزإ مي نشيني
اين دل كوچك و خانگي مرا


من دلم مي سوزد
وقتي دلم تنگ مي شود
وقتي دلم براي امير ارصلان قصه هاي خودم
وقتي دلم براي سيندرلاي كفش شيشه اي قصه هاي تو
تنگ مي شود
من دلم براي خودم مي سوزد
و براي تو هم!



ترا چه مي شود بيابانگرد بومي من
بر سر آن سادگي روستاييت چه آمده
كه به انكار خود نشسته اي؟!
دستهايت را بگشا
بگذار لحظه اي
_ هر چند اندك‌ _
در آغوش هم نفسي تازه كنيم
بو بكشيم خاك را
و در شب گيسوي من
به امداد دستهاي شكاري تو
اميد شكار كنيم
دستهايت را بگشا بيابانگرد بومي من
بخاطره سيندرلاي كفش شيشه اي قصه هاي خودت
بخاطره امير ارصلان قصه هاي من
و حتي اليزابت آن مرد دور!!!

بازي

در پرده انكاريم
تو در نبودن و
من در نخواستن
و عشق
در پستوي خانه من و تو
گرگم به هوا بازي مي كند
گاهي تو گرگ مي شوي و
گاهي من!!!